نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

کانانی

بابام یه دوستی داره به اسم کهندانی که سوپرمارکت داره هر وقت بابام میاد نیکی رو میبره اونجل همراه خریدش واسه نیکی بستنی(به قول نیکی بسی ) میخره بابام که بیاد گیر نیکی شرو میشه بریم کانانی ظهر هم که بسته است و بابام خوابش میگیره میگه کهندانی بسته است ساعت 4 باز میکنه حالا نیکی تا اسم کهندانی میاد زود میگه کانانی بسته شد ساعت 4
19 اسفند 1391

کلاس

نیکی رو با هر ترسی بود بردم کلاس تو دستشویی کلاسشون یه روشویی کوچیک واسه بچه ها دارن همه بچه ها عاسق اونن نیکی هم مستثنی نیست 3بار لباس پوشیده بعد گفته جیش و رفتیم اونجا ولی فقط دست شسته و بعد 10 دقیقه به زور اومدیم بیرون ولی خدا رو شکر جاش رو خیس نکرد که شرمنده بشیم    
15 اسفند 1391

اینم یه جورشه

 شب بیدار شده و آب میخواد آب بهش میدم و خواب آلو دستش رو میزنه و آب میریزه رو من و فرش منم یهو خواب از سرم پرید انگار جا خورده میگه مامان ریخت میگم اشکال نداره بعد حالا گیر داده جارو برقی بیار جمعش کن اونم چی از رو فرش:)
15 اسفند 1391

بازی موبایل

این بازیای کامپیوتری و موبایل هم گاهی باعث سرگرمی و گاهی اثر بد دارن موضوع از اونجا ناشی میشه که بعد از خرید گوشی جدید و دیدن بازیای متنوع گاهی باهاش سرگرم میشیم و نیکی حسابی تحریک میشه که اونم بازی کنه باباش دنبال یه بازی مناسب میگرده یه بازی هست از بالا مورچه ها میان پایین با حرکت دست روشون اونا میمیرن و امتیاز میگیری گفتم اون نه یاد میگره مورچه ها رو بکشه یه بازی هست یه بچه تند تند میدوه و دنبال نیمیدونم گنجه چیه بعد با دیو و اینا روبرو میشه میگم نه بچه استرس میگیره (از این دست بازی زیاده که همه رو رد میکنیم از جمله ماشین بازی و ...) یه بازی هم هست که یه گربه است حرف میزنی تکرار میکنه نیکی خوشش اومد و هی بهش سلام میده و اونم جواب ...
13 اسفند 1391

نیکی دیگه پوشک نمیشه

راستش این مساله واسم خیلی سخت میومد ولی الان میگم به این سختی ها هم نیست خوشحالم با این مساله کنار اومدیم 4شنبه پیش پاش سوخته بود(زیر پوشکش) به هوای اون از دلم نیومد پوشکش کنم بازش گذاشتم و بهش گفتم که اگه جیش داشتی بریم دستشویی همین آغاز تلاش دوباره واسه ما شد خیلی هم خوب جواب داد برعکس دفعه پیش اصلا خونه رو نجس نکرد و خوب همکاری کرد فقظ شب 5-6 بار بلند شدم دیدم شلوارش خیسه و عوض کردم فرداش 5 شنبه عزیز اینا ناهار اومدن و نیکی با باباجی رفت بیرون یه 2 ساعتی طول کشید ولی اصلا خیس نکرد خودشو شب با اونا برگشتیم خونشون خیلی برام جالب بود که اونجا هم رعایت کرد و من خیلی خوشحالم شنبه وقتی با بهاره بازی میکرد دیدم خودش شلوارش رو درآورده...
13 اسفند 1391

خاطره جا افتاده از یه ماه پیش:)

بذار یه خاطره واست بگم روز اولی که میخواستیم بریم کلاس(2تا 3 سال) زیاد حالت خوب نبود نمیدونم چرا حالت تهوع داشتی و تقریبا هرچی خوردی و برگردوندی نمیخواستم ببرمت اما گفتم اونجا با بچه هایی و شاید حالت روبه راه بشه 2تا کلاس بود (ساعت 4تا 5 و 5 تا 6)تصمیم داشتم کلاس اول بریم ساعت نزدیک 3 راه افتادیم و رفتیم ساعت 3ونیم رسیدیم و تو، تو ماشین خوابیدی مدتی نشستم تا بیدار شی اما دیدم که بیدار نمیشی گفتم حالت خوب نیست بذار بخوابه هر وقت خواست بیدار شه تا یه ربع 5 نشستم پیشت اما خیال بیدار شدن نداشتی از دلم نیومد برگردیم آخه خیلی اونجا رو دوست داری بغلت کردم و رفتیم بیرون ماشین ،هوا بادی بود و یه کم طول کشید تا بیدار شدی نازت رو کشیدم تا سرحال...
8 اسفند 1391

و..... بازم نیکی

امان امان از دست شیطنت های نیکی کوچولو نمیدونم چرا گاهی شیطنت هاش خارج از حوصله من میشه ریخت و پاش هایی که تمومی نداره ،جیغ هایی که گوش فلک رو کر میکنه، کنجکاوی که خطرناکه ،بدغذایی که ناراحتمون میکنه و... همه رو به جون میخرم برای وقتی که بهترین وسیله زندگیش یعنی پتو رو که نمیذاره دست و پای کسی بهش بخوره با محبت میاره به صورتم میکشه چشمام رو میبندم و سعی میکنم حسی رو که اون داره تجربه کنم (خودش همییشه گوشه هم پتوش رو میگیره و میماله به لپ یا گوشش) گاهی هم که کنارش دراز میکشم سعی میکنه یه گوشه پتوی کوچولوش رو روی من بکشه و بهم میگه سده سده(یعنی سرده بیا زیر پتو) گاهی بعد از اینکه بهش میگم کارت خوب نبود ناراحتم کردی با من ...
2 اسفند 1391

یه روز قاطی

واااااای دیروز چه روزی بود نمیدونم گاهی نیکی رسما قاطی میکنه و منو از کوره به در میکنه با عزیز رفتیم بازار و یه کم خرید کردیم (خرید روزانه ) برگشتیم خونه ساعت 1:15 ظهر بود وسایل ناهار رو آماده کردم و هانی و مامانش هم اومدن به اصرار مامان اونا هم ناهار موندن اما نیکی به کل عوض شده بود نمیدونم از خوشحالیش بود یا چش بود کل کفشای جا کفشی رو رو سر مهمونا ریخت لباساش رو وصط اتاق ولو کرد همه رو چنگ انداخت هیچ جوره نمیتونستم کنترلش کنم جیغ میزد لباسش رو درآورد اخم و اظهار ناراحتی و این چیزا فایده نداشت نمیدونم چطور خوردیم وجمع کردیم و حاضر شدیم بریم کلاس (اونقدر عصبی شده بودم که اگه پول کلاس رو نداده بودم نمیبردمش) با بهار و مامانش رفتیم تو را...
1 اسفند 1391

نامه دایی امید واسه نیکی

اولین برخورد تو با زندگی سفید و سبک بود. حتما مادرت بارها این را برایت تعریف خواهد کرد. در حالی که تو را در آغوش گرفته است از زایشگاه خارج می شود. اواسط ماه بهمن است و برف می بارد.  به نظرم رطوبت دانه های برف، همان بخش باران پونه شان، پیش از روشنایی یا رقصشان تو را مجذوب ساخت. هر قدر هم که یک نوزاد را از هوای بد محافظت کنیم در پتوهای مختلف بپوشانیم و در میان بازوانمان بفشاریم باز هم محیط خارج به سراغشان می آید. هوا، حس خوشبختی برخورد هوای زنده و مرطوب. زنده ایم چرا که با ما حرف زده اند و ما را دوست داشته اند و تو زنده ای چرا که از همان ساعت های اول تولدت مادرت و بخش باران گونه ی برف، عاشقانه با تو سخن گفته اند. شاید فردا وقتی به خیابان...
1 اسفند 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد